هستیهستی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

هستی فنچ باباش

من هستی هستم(فاطیما)الان ۱۲ سالمه ،یه خواهر کوچولو و یه داداش ۵ ساله دارم ،من ۴ تا اسب دارم و عاشق اسب سواریم ،من عاشق خانوادمم

تولد سه سالگی

تو این ساعت جادویی دخترم سه ساله شد و دنیایی پز از عشق و امید را خداوند سه سال پیش به ما هدیه فرمود.  
30 دی 1392

داستان این روزها

د خترم هر روز شیرین تر و شیرین تر می شود.تازگیها برا درخواست انجام هر کاری با لحن دوست داشتنی و زیبایش می گوید جونِ خودت و بیشتر مواقع مجبور تسلیم این لحن بچه گانه شوی. گاه مادر میشود برای بزرگترها مواظب غذای داغ ماست و گاهی به پیروی از من با پدرش دعوا می کند که چرا مواظب نبوده و چیزی زمین ریخته.گاه راه را نشانمان میدهد میگم مامان سرم درد میکنه میگه خوب قرص بخور.بیشتر وقتها از انجام دادن انچه به او سپرده میشود سرباز میزند حتی از انتخاب کردن سی دس کارتون میگه آخه من کمرم درد میکنه خودت بیا انتخاب کن... از بازی با نوت و گوشی خسته شده و میرود سراغ برنامه های کاربردی شعر می خواند و خودش ضبط میکند.برای خودش عکس می گیرید بی سوژه خلاصه ...
31 شهريور 1392

بازم از اون حرفا

الان داشتم وبلاگو میدیم،یهو  اومدی بالای سرم عکساتو دیدی میگی وای واای وای شهربازی بعد عکس خودتو دیدی میگی  وای خدا نکشه تورو پروانه شدی.دوباره  من ...
31 خرداد 1392

این روزها با هستی

امروز دخترم دو ساله و 5 ماهه شد .شیرین زبانی هایش همراه با سنش بیشتر میشود و بیشتر وقتها حرفهایی میزند که کاملا متعجب میشوم. چند روز پیش قول دادم عصر میبرمش پارک کاری پیش آمد و تا دیر وقت بیرون بودیم دستامو گرفته میگه مامانم من منتظر پارکمااا من  و نتیجه ساعت 11 شب مجبور شدم بقولم عمل کنم . چند روز پیش رفتیم شهربازی خلیج فارس یه دایناسور بادی بزرگ و بامزه داشت اول ازش ترسید گفت دایناسوره دومشو کتون(تکون)میده. اخر بازی رفته پیشش با انگشت اشاره میگه اگه میتونی بیا پایین.شلوغ کنی اسابت(حسابت)میرسم   این پروانه رو با دردسر رو صورتش نقاشی کردیم آخر شب خودشو تو آیینه دیده میگه صورتمو نشوری پروانم میره ...
30 خرداد 1392

سال نو مبارک

عیدت مبارک دختر گلم ایشالا همیشه برات عید باشه و شاد باشی.         عیدت مبارک دختر گلم ایشالا همیشه برات عید باشه و شاد باشی.     امسال عید یه سفر دو سه هزار کیلومتری با عمه و خانواده مامانی رفتیم.نور آباد و گچساران،اهواز ،دزفول از اونجا هم خرم آباد و ملایر.خلاصه چهارده روهم بدر کردیم و برگشتیم .ماشالا تو و اتانازم انگار نه انگار این مدت تو راه بودیم کلی کیف می کردید و موقع برگشتنم می گفتید نریم خونه.         نمایی از قلعه الموت خرم اباد         وروجکا در حال مامان بازی ...
30 فروردين 1392

دردسر های آموزش لگن به هستی

یکی دو هفته قبل از دو سالگی هستی تصمیم گرفتم دیگه پوشکش نکنم ،اوایل خیلی خوب بود و من متعجب که کار به این راحتی چرا این همه استرس داشتم .تا مدت کوتاهی هستی همکاری می کرد و خودشم دوس داشت بره دسشویی فقط برا جیش.یه دفعه ورق برگشت و باید بزور میبردمش دسشویی و خلاصه یه عالمه لباس کثیف.دوس نداشت پوشک بشه و سریع پوشکشو باز میکرد. تا اینکه جایی ترفند چسبوندن برچسب تو دسشویی بعنون جایزه رو دیدم .راه حل خوبی بود مدتی اجراش کردم و حالا بهترشده البته گاهی نه.
27 اسفند 1391

پسر عموی هستی،سام

٧ آذر امسال آقا سام بدنیا آمد و یه نینی خوشمل دیگه به جمع ما اضافه شد.ایشالا شاهد موفقیت هاش و شادی هاش باشیم. ...
27 اسفند 1391

دلچسب است تو بخوانی من بخوابم

وقت چرت بعد از ظهر که میشه میگم هستی بیا دراز بکش لالات بدم بازم بدو بدو میری یه کتاب میاری  میگم:فقط یکی میخونم بخوابیم میگی: بعدش من بخونم خووب من میخونم میگم تموم شد کتابو برمیداری میخونی حسنی نگو بلا بوگو بنبل ِ بنبلا بوگو ....و من چرتم میگیره نگام میکنی میگی: اِ(با تعجب زیاد و یه لحن شیرین)خابیدی دوباره میخونی چشامو باز میکنم منو نگاه میکنی میگی اِ بیدار شدی و اینقدر میخونی تا من خوابم میبره و هیچ نمیفهمم تو کی خوابیدی
13 بهمن 1391