هستیهستی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره

هستی فنچ باباش

من هستی هستم(فاطیما)الان ۱۲ سالمه ،یه خواهر کوچولو و یه داداش ۵ ساله دارم ،من ۴ تا اسب دارم و عاشق اسب سواریم ،من عاشق خانوادمم

عکس های دو ماهگی

اولین پارک رفتنت تو اخرین جمعه سال۸۹(پارک دینکان)       اولین پستونک خوردنت بصورت حرفه ای اونم با صدا (آخرین روز سال ۸۹)     اینجا آمده شدی برای اولین دَدر تو سال ۹۰ رفتیم تخت جمشید       اولین کارت هستی :کوچکترین همیار میراث فرهنگی تخت جمشید   اینم شوخی ۱۲ فروردین زن عمو با هستی اولین سیزده بدر هستی     ...
27 مهر 1390

من بابا میگم.من دست میزنم

من از دیروز یاد گرفتم بابا بگم.حالا دو روزه فقط بابا میگم. امروزم یاد گرفتم دس دسی کنم اینقدرم قشنگ دست میزنم مامانم کلی ذوق می کنه. تازه خیلی وقته نای نای می کنم،نشته سرپا حتی وقتی چار دستو پا باشم.     چند روز پیشم اینجوری اوفتادم به جون ژله مامانم جاتون خالی خیلی خوش گذشت   ...
8 مهر 1390

من 8 ماهه شدم

من چند روز پیش وارد 9 ماهگی شدم حالا حسابی بزرگ شدم بابایی شدم بیا و ببین.جیغ و داد میزنم فراوون. من از 5 ماهگی شروع کردم به غذا خوردن فعلاً اینارو خیلی دوس دارم:ماست ،تلیت آبگوشت،نون و سرلاک تقریباً تو  5.5 ماهگی تونستم بشینم و روروئک سوار شم. یادش بخیر اون موقعها اینارو میگفتم: بَ بَ ،ماما، بو، بَ او، اَبو، دآ وقتی 6 ماه و 20 روزم بود برا اولین بار سینه خیز رفتم. تو 7 ماهگی 8 کیلو بودم و همون موقع دندونای پیش پایینم دیده شدن که هنوزم کامل در نیومدن. از 7 ماهگی یاد گرفتم اسم خودمو بگم  hati اخه مامانم می گفت هتی. وقتی 7 ماه و 15 روزم شد یاد گرفتم گاگله کنم(4 دست و پا برم) ...
4 مهر 1390

بعد از یه غیبت طولانی

ما بالاخره اسباب کشی کردیم.و بعد از یه غیبت طولانی امروز اومدیم تا بگیم همه چی خوبه.و تنها دلیل عدم حضور ما تو این مدت وصل نبودن adsl بود. حالا دختر گلم در آستانه 8 ماهگیه.و سعی داره هر جور شده هر چه زودتر مدیریت وبلاگ رو بدست بگیره. تا وقتی این وروجک بیداره پست گذاشتن تقریباٌ محاله.پس فعلاً ...
25 شهريور 1390

واکسن 6 ماهگی

دیروز هستی واکسن 6 ماهگی زد و خدارو شکر اینم بخیر گذشت. از اونجایی که هستی به واکسن 4 ماهگی رفلاکس شدیدی نشون داد به تشخیص دکترش واکسن سه گانه رو دوگانه زدن،با حذف سیاه سرفه.دیگه نه تبی در کار بود نه بی تابی و حتی جای واکسنم درد نمی کنه. این وسط مامانش خیلی خوشحال که دخترش گریه نمی کنه. از اونجایی که واکسن هستی رو بهداشت مرکز زدیم شاید این نکته ها بدرد بقیه مامانا هم بخوره: واکسن سه گانه باعث تب میشه،این واکسن رو تو پای راست میزنن.بجز دادن قطره استامینوفن هر 6 ساعت برای 24 ساعت ،کمپرس سر د یا گذاشتن حوله سرد برا 24 ساعت اول و برا روز دوم حوله گرم.چرب کردن جای واکسن با روغن زیتون و ماساژ دادنش باعث جذب سریعتر واکسن میشه. &...
3 مرداد 1390

عکسای 5 ماهگیم

این عکس اتلیه   اینم من و اتاناز تو یه روز گرم   خنده نداره که،مگه چیه استخر نداشتیم رفتیم تو قازان       ...
31 تير 1390

من نیم ساله شدم

امروز ماهگرد 6 ماهگی من بود من به خیروخوشی نیم ساله شدم. مامانو بابام خیلی خوشحالن بابام همش میگه دخترم خیلی خوبه این مامانم نمیدونم چرا اینقدر از الان اصرار داره که پیر شده؟ اما من تو این 6 ماه خیلی بزرگ شدم.حالا خودمو می شناسم،به عکسم و شنیدن اسمم واکنش نشون میدم.میتونم بشینم و سینه خیز کمی به جلو برم ولی به قول مامانم مثل عقربه ساعت به همه طرف میرم. غذا خوردن رو با سوپ شروع کردم . برای بدست اوردن چیزی که می خواهم داد و فریاد میکنم .حالا دیگه برای خودم آواهای تقریباً مشخصی دارم.گوشمو سوراخ کردم. و بعضی چیزهایی که من الان دوس دارم:حمله کردن به لب تاپ بایایی.خوردن انواع پتوو پارچه.ویه چیزم می خورم خیلی خوشمزست ...
31 تير 1390

من از اولین سفرم برگشتم

اینم از اولین سفر من که همراه مامانو بابایی رفتیم تهران برا دیدن فامیلای بابایی.عصر 14 خرداد رفتیم و 12 تیر برگشتیم. ما یه ماه تهران بودیم ولی هوا خیلی گرم بود و زیاد بیرون نرفتیم اخه مامان می ترسید مریض بشم.من که عادت کرده بودم شیراز هر روز عصر برم پارک چند روز اول خیلی بی قراری کردم.ولی بعدش بچه خوبی شدم و دیگه گریه نکردم. اونجا همش پیش آتاناز بودم.فقط نمی دونم چرا بعضی وقتا هوس می کرد و موهای منو بدجوری می کشید یادم باشه بزرگ شدم حتمن ازش بپرسم. بهمون خیلی خوش گذشت اصلن گذر زمانو متوجه نشدیم. موقع رفتن پرواز راحتی داشتیم ولی وای به برگشت. هواپیماش کوچولو بود،تازه اونجا فهمیدیم اول میره اصفهان،1.5 تاخیر بخاطر بدی هوا،بع...
25 تير 1390