هستیهستی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره

هستی فنچ باباش

من هستی هستم(فاطیما)الان ۱۲ سالمه ،یه خواهر کوچولو و یه داداش ۵ ساله دارم ،من ۴ تا اسب دارم و عاشق اسب سواریم ،من عاشق خانوادمم

هستی سه ساله شد

30 دی 1389 فرشته کوچولویی بدنیا اومد که الان تمام دنیای منه. فرشته ای که بهترین بهانه شد برای دل بستن به روزای سخت. فرشته ای که روزی چند بار بغلم میکنه و میبوسه با زبون شیرینش میگه مامانی دوست دارم،لحظه ای که تموم دنیا مال منه. فرشته ای که حالا تمام آمال و آرزوهام جایی به اون ختم  میشه. ای تمام هستیم بهانه زندگیم تولدت شادباش. امسال تولد تم دار نداشتیم کلا قصد نداشتم تولد بگیرم ولی عمه ها و زن عمو ها لطف کردن و برات تولد گرفتن.   نوه های خانواده پدری هستی که چند روز پیش یه فرشته کوچولوی دیگه هم به جمعشون اضافه شد بگید ماشالا ...
8 بهمن 1392

تولد سه سالگی

تو این ساعت جادویی دخترم سه ساله شد و دنیایی پز از عشق و امید را خداوند سه سال پیش به ما هدیه فرمود.  
30 دی 1392

داستان این روزها

د خترم هر روز شیرین تر و شیرین تر می شود.تازگیها برا درخواست انجام هر کاری با لحن دوست داشتنی و زیبایش می گوید جونِ خودت و بیشتر مواقع مجبور تسلیم این لحن بچه گانه شوی. گاه مادر میشود برای بزرگترها مواظب غذای داغ ماست و گاهی به پیروی از من با پدرش دعوا می کند که چرا مواظب نبوده و چیزی زمین ریخته.گاه راه را نشانمان میدهد میگم مامان سرم درد میکنه میگه خوب قرص بخور.بیشتر وقتها از انجام دادن انچه به او سپرده میشود سرباز میزند حتی از انتخاب کردن سی دس کارتون میگه آخه من کمرم درد میکنه خودت بیا انتخاب کن... از بازی با نوت و گوشی خسته شده و میرود سراغ برنامه های کاربردی شعر می خواند و خودش ضبط میکند.برای خودش عکس می گیرید بی سوژه خلاصه ...
31 شهريور 1392

بازم از اون حرفا

الان داشتم وبلاگو میدیم،یهو  اومدی بالای سرم عکساتو دیدی میگی وای واای وای شهربازی بعد عکس خودتو دیدی میگی  وای خدا نکشه تورو پروانه شدی.دوباره  من ...
31 خرداد 1392

این روزها با هستی

امروز دخترم دو ساله و 5 ماهه شد .شیرین زبانی هایش همراه با سنش بیشتر میشود و بیشتر وقتها حرفهایی میزند که کاملا متعجب میشوم. چند روز پیش قول دادم عصر میبرمش پارک کاری پیش آمد و تا دیر وقت بیرون بودیم دستامو گرفته میگه مامانم من منتظر پارکمااا من  و نتیجه ساعت 11 شب مجبور شدم بقولم عمل کنم . چند روز پیش رفتیم شهربازی خلیج فارس یه دایناسور بادی بزرگ و بامزه داشت اول ازش ترسید گفت دایناسوره دومشو کتون(تکون)میده. اخر بازی رفته پیشش با انگشت اشاره میگه اگه میتونی بیا پایین.شلوغ کنی اسابت(حسابت)میرسم   این پروانه رو با دردسر رو صورتش نقاشی کردیم آخر شب خودشو تو آیینه دیده میگه صورتمو نشوری پروانم میره ...
30 خرداد 1392

سال نو مبارک

عیدت مبارک دختر گلم ایشالا همیشه برات عید باشه و شاد باشی.         عیدت مبارک دختر گلم ایشالا همیشه برات عید باشه و شاد باشی.     امسال عید یه سفر دو سه هزار کیلومتری با عمه و خانواده مامانی رفتیم.نور آباد و گچساران،اهواز ،دزفول از اونجا هم خرم آباد و ملایر.خلاصه چهارده روهم بدر کردیم و برگشتیم .ماشالا تو و اتانازم انگار نه انگار این مدت تو راه بودیم کلی کیف می کردید و موقع برگشتنم می گفتید نریم خونه.         نمایی از قلعه الموت خرم اباد         وروجکا در حال مامان بازی ...
30 فروردين 1392