یک سالی که چه زود گذشت....
دخترم: این روزها که در آغوشم هستی گاه دلتنگ روز هایی میشوم در انتظار آمدنت بودم
فردا که در کنارم قدمهای کوچکت را برداری دلتنگ این روزهایی میشوم که در آغوشم هستی.
ولی اگر روزی قدمهایت را برای دور شدن از من برداری چقدر سخت است مرور تمام روزهایی که رفته است.
باورم نمی شود چقدر زود این 1 سال گذشت انگار همین دیروز بود که وقتی کودک 1 ساله ای میدیدم فک میکردم چقدر بزرگ است.
گاهی دلم میگیرد نه از اینکه تو 1 ساله شدی بلکه از گذران سریع لحظات با تو بودنم.
حالا میفهمم فرزند چقدر برای پدر و مادر عزیز است و گاه می اندیشم پدر و مادر هم اینقدر برای فرزند عزیزند؟
تو قدم بدنیا نهادی و من نیز همچون تو وارد دنیای جدیدی شدم .
مثل یک عروسک بودی کوچک و بی هیچ اراده ای یادت نیست ولی به بند نافت گره زده بودی ضربان قلبت افتاده بود و همه را ترساندی.30 دی 89 ساعت 1:55 بدنیا اومدی بیمارستان ام آر آی شیراز بالاخره دختر شیرازی شدی.
حالا یک سال گذشت و خدا رو شکر بزرگ شدی ولی راه درازی در پیش داری از خدا می خوام همه جا با تو باشه تو تمام پستی و بلندی ها
دخترم تولدت مبارک